عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

پسرعموها

عزیز دلم یاسین جون و حسین جون رو که یادته؟ دوتا پسرعموی ناز که یکیشون یه ماه از تو بزرگتره و یکی دیگه یه ماه از تو کوچیکتر دو سه شب پیش که خونه ی مامانی بودیم اومدن اونجا مهمونی یاسین جون، حسین جون و امیرعباس جون بودن اما تو دائم میرفتی تو اتاقی که علی جون و کوثرجون و عمه عارفه مشغول بازی بودن! رابطه ات با بچه های بزرگتر بهتره نمیدونم چرا!!   (یاسین جون متولد بیست و نهم مهر)   (حسین جون متولد یازدهم دی) ...
21 آذر 1392

دوستای کوچولو

دردانه ام بچه های زیادی هم سن و سال تو هستن بین فامیل و اقوام که دوست دارم با همشون دوست باشی به قول پسر عمه ام (آقا سعید) شما اون نسلی هستید که احتمالا وقتی بزرگ بشید اصلا همدیگه رو نمیشناسید که من اصلا این رو دوست ندارم... دیروز صبح با عزیز جون رفته بودیم خونه ی عموی من، دختر عموهام و بچه هاشون اونجا بودن... سهیل جون متولد چهاردهمین روز از فروردین سال هشتاد و هشت و مهتاب جون متولد دومین روز از دی ماه سال هشتاد و هشت هردوشون خیلی شیرین و مهربونن و تو رو خیلی دوست داشتن، خصوصا که یه دختر دایی دارن که فقط سه روز از تو کوچیکتره واسه همین خوب بلد بودن مراقبت باشن. خدا حفظشون کنه ...
21 آذر 1392

دومین کوتاهی مو

ایلیا جونم تو هفته ای که گذشت واسه بار دوم خودم موهاتو کوتاه کردم آخه میترسم بری آرایشگاه و اونجا رو روی سرت بزاری!!!!     (پینوشت:صندلی بادی که عزیز و بابایی موقع خرید سیسمونی برات گرفته بودن تازه برات باد کردیم خیلی ازش خوشت میاد، روش میشینی و خودتو تکون میدی و میگی تاااتٍ، گاهیم که هیجان زده میشی میخوای گازش بگیری!!!!) ...
21 آذر 1392

شیطنت ها

پاره ی وجودم سلام این روزها فرصت یاری نمیکنه تا بیام و روزمرگی هات رو برات بنویسم قبلا وقتی وبلاگی رو میخوندم که بعد از یه مدت خاموش میشد با خودم میگفتم نبودن فرصت بهونه ی مامانای بی حوصله اس اما حالا میبینم که اینطوری نیست تموم وقتم رو پر کردی شیرینم، یا مشغول بازی با تو و سرگرم کردنت هستم یا اینکه دارم جاهایی که بهم ریختی رو مرتب میکنم. چند روز پیش مشغول شستن ظرف ها بودم، شاید پنج دقیقه هم نشد زمانی که ازت غافل بودم، دیدم داری میخندی و راه میری تو آشپزخونه منم ظرف ها رو میشستم و برات شعر میخوندم، کارم که تموم شد برگشتم دیدم کف آشپزخونه مثه رنگین کمون شده بود!!! از کابینت ادویه ها، نمک، زردچوبه، پودر گل سرخ، زنجفیل و ... برداشت...
21 آذر 1392

مادرانه

نتونستم واست خوب و کامل درباره ی حس و حال و هوام واسه یه ساله شدنت بنویسم   خوب آخه همزمان بود با روزای عزاداری   فقط همین رو بهت بگم که خیلی زود گذشت و شیرین   وقتی ازم میپرسن که اذیت نشدی؟ سخت نبود؟   جواب یه نه! قاطع و محکمٍ   عاشق شب زنده داری هامون بودم   عاشق تک تک روزا و ثانیه هایی که تو این یه سال گذشت   راستش خیلی خوشحالم که یک ساله شدی   اما دلم گرفته از اینکه دیگه اون روزای خاص تکرار نمیشه   هرچند هر روز با تو یه روز خاص و متفاوتٍ   خیلی دوست دارم پسر پاییزی من     (سوییشرت و شلوار وکلاهی که تو این عکس تنت هنر مامانی جونٍ *دستش درد نکنه* ) ...
1 آذر 1392

محرم 92

آرامش وجودم محرم و حال و هواش دل آدم رو میلرزونه پارسال تو همچین روزایی تازه خدا تو رو بهمون هدیه داده بود... واسه همین نتونستیم تو هیچکدوم از مراسمای عزاداری شرکت کنیم من و تو خونه ی عزیز و بابایی بودیم و اما محرم نود و دو، اولین محرمی که تو مراسمای عزاداری اباعبدالله شرکت کردی *** دوشنبه بعد از اذان مغرب یادواره ی شهدای روستای حسن اباد بود فکر میکنم واسه بار دوم بود که رفتی تکیه روستای حسن آباد ماشاالله هزار ماشاالله حتی یک دقیقه ننشستی از اول تا آخر مراسم راه میرفتی و من دنبالت راه میومدم! گیر داده بودی به دستگاه ویدئو پرژکتور صبح روز سه شنبه بیست و یکم ابان اول رفتیم مرکز بهداشت تا واکسنت رو بزنیم (واکسن یه سا...
1 آذر 1392
1